رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'معمایی'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • تالار ها
  • رمان
    • تالار رمان
    • تالاررمان های کامل شده
    • بخش طراحی کاور
    • تالار نقد
    • آموزش نویسندگی
    • مصاحبه و گفتگو با نویسندگان
  • داستان کوتاه
    • داستان های عاشقانه
    • داستان های پند آموز
    • داستان های مذهبی
    • داستان های واقعی
  • دلنوشته های عاشقانه
    • نویسنده های دلنوشته ها
    • ارسال دلنوشته
    • نقد دل نوشته
  • بخش صوتی
    • دکلمه های صوتی
    • داستان های صوتی
    • اشعار صوتی
  • سرآغاز
    • تالار اطلاعیه ها
    • انجمن رمان های عاشقانه
    • نویسنده های انجمن

وبلاگ‌ها

چیزی برای نمایش وجود ندارد

چیزی برای نمایش وجود ندارد


جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


About Me

22 نتیجه پیدا شد

  1. نام رمان: کابوس افعی نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب ژانر: تخیلی، فانتزی، معمایی، عاشقانه خلاصه: در جهان حومورا در خاندانی اصیل زاده، حاصل ازدواج ملکه و پادشاه پرنسسی متولد شد، با تولد پرنسس درختان راش پژمرده شدند و برگ‌هایشان همچون باران شهاب سنگ سقوط کردند، پرندگان از فراز آسمان‌ها بر زمین افتادند و چشمه‌های آب باز در زمین فرو رفتند تا شاهد آن پرنسس نباشند! چرا که پرنسس کودکی زیبا با چشمانی خاکستری بود که زل زدن به چشمانش، شما را به عالم اموات راهی می‌کرد!
  2. نام‌ رمان‌:درخشش‌ رنگین‌ کمان‌ چشمانت:) نویسنده:zahra.3.8(زهرا‌عباس‌پور) ژانر:تخیلی،هیجانی،معمایی،عاشقانه خلاصه: دختری‌ به‌ نام نفس با شیطنت‌های مخصوص به‌خودش،با شخصیتی شاد و سرزنده و گاهی خشمگین و کینه‌ای...اما واقعا نفس؟آنهم با این خصوصیات؟ خیر،همه این خصوصیات درجایی از گوشه‌ کناره‌های مغز این دختر به موقعش خاک می‌شود. این‌ نفس نفسی است که می‌تواند نفسی را بگیرد یا نفسی را ببخشد. می‌تواند بشکند دلی را و بچسباند تکه‌های خرد شده‌ی دلی‌ دیگر را. میتواند از هم بپاشاند غرور هزاران نفر و میتواند از هم بپاشاند غرورش را به خاطر یک نفر. و هزاران هزار تغییر و خصوصیات دیگر. بگذارید برایتان ساده‌ترش کنم: این‌ دختر‌ کسی نیست که باید باشد. اصلیت این دختر،دختری شر و شیطان و پاک و معصوم نیست. نفس دختری است که باید بجنگد. همیشه و همیشه باید عاقل باشد و از عقل خود استفاده کند. احساس هیچ کجا به این دختر کمک نمیکند الا یک جا؛ آن‌هم در کنار پسر عموهایش و دختر‌خاله‌اش. اما نه همیشه. نفس دختری که برای به دست آوردن خیلی چیزها باید از چیزهای دیگری بگذرد و در این راه مادر،پدر و برادر خود را از دست میدهد. اما میجنگد و میجنگد تا که به آنجا که باید برسد،می‌رسد. •این دختر،نقطه‌ای روشن در دل تاریکی‌هاست و امیدی در دل تمام ناامیدی‌ها• _____________________***____________________ مقدمه: دختری‌ از جنس‌ تاریکی‌ اما پر از روشنایی. دختری‌ پر از غم‌های‌ درک‌ نشده‌ اما‌ با‌ نقابی‌ از‌ شیطنت. دختری‌ که‌ رو‌ی‌ بوم‌ نقاشی‌ زندگی‌اش‌ که‌ به رنگ‌‌ تیره‌ و تار‌‌ مشکی‌ ختم‌ می‌شود‌،نقاشی‌ از‌ روشنایی‌ ترسیم‌ می‌کند. آری‌ این‌ دختر‌ عجیب‌ است،حتی‌ شاید‌ عجیب‌تر‌ از‌ عجیب! نمی‌دانم‌ برای‌ شروع‌ این‌ داستان‌ چه‌ بگویم‌ این‌ داستان‌،داستان‌ دختریست‌ که‌: در عین‌ درک‌ شدن،درک‌ نمی‌شود.. خوشحال‌ است‌،اما‌ نیست.. شیطنت‌ می‌کند‌ و‌ شادی،اما‌ نمی‌کند.. گاهی‌ در‌ عین‌ غمگین‌ بودن‌‌،غمگین‌ نیست.. دیگران‌ را‌ درک‌ می‌کند‌،اما‌ نمی‌کند.. و‌ اما‌ عاشق‌ می‌شود‌ ولی‌ شاید‌ نمی‌شود.. و‌ شاید‌ عاشق‌ نمی‌شود‌ اما‌ می‌شود:) این‌ دختر‌ این‌ حس‌های‌ عجیب‌ را‌ از‌ بین‌ می‌برد،اما‌ نمی‌برد‌. درست‌ مثل‌ منی‌ که‌‌ واقعیت‌ را‌ می‌نویسم‌ اما‌ شاید‌ واقعیت‌ را‌نمی‌نویسم. درست‌ مثل‌ منی‌ که‌ نمی‌خواهم‌ گیجتان‌ کنم‌ اما‌ ناخواسته‌ گیجتان‌ می‌کنم. درست‌ است‌ من‌ واقعیت‌‌ واقعی‌ را‌می‌نویسم واقعیتی‌ که‌ مدت‌هاست‌ پنهان‌ شده‌ اما‌ نشده‌:)! واقعیتی‌ که‌ فقط‌ و فقط‌ با‌ درک‌ داستان‌ خود‌ را‌ نشان‌ می‌دهد،اما‌ این‌ واقعیت‌ از‌ اول‌ هم‌ پنهان‌ نشده بود! و‌ ما‌ چقد‌ر دیر‌ متوجه‌ می‌شویم‌ که‌ واقعا‌ واقعیت‌ واقعی‌ چیست:]! اگر‌ متوجه‌‌ شده‌ باشید این‌ داستان،داستان‌ بودن‌‌ها‌ اما‌ نبودن‌هاست،داستان‌ شدن‌ها‌ اما‌ نشدن‌هاست‌،‌داستان‌ کرده‌ها‌ اما‌نکرده‌هاست‌ و‌ شاید‌ بر‌عکس:)!
  3. دل‌های لژیونر ژانر: طنز نویسنده: امگا مقدمه: ای کاش هیچ وقت قلبم در آفساید نمی ماند. ای کاش هرگز تو پشت پنالتی های بی رحمانه زندگی ام قرار نمی گرفتی. ای کاش هیچ گاه داور به ضرر ما سوت نمی زد و ای کاش من هیج وقت در بازی با قلبت مصدوم نمی شدم. وای!...دو کارت زرد در بازی احساس... من اخراج شدم.... از روی نیمکت تشویقت می کنم. با دقت پنالتی را بزن من به قدرت عشق ایمان دارم. خلاصه: النا دختر نازپرورده و نوزده ساله است که مترجم اختصاصی یه شرکته و به مهندسی آی تی می خونه. خانواده النا به واسطه شغل برادرش که بازیکن تیم فوتبال باشگاه رخش تهرانه زندگی خوبی دارند. همه لحظات زندگی باب میلشونه تا وقتی که بازیکن حرفه ایه تیم یوونتوس ایتالیا وارد زندگی شون میشه و سعی داره از رازهای پنهانی این خانواده پرده برداره.... . «با افتخار نویسنده اختصاصی انجمن رمان های عاشقانه هستم» «با تشکر از آقای غلامی و عوامل انجمن رمان های عاشقانه» «کلیه اشخاص، نام ها و تیم ها زاده ذهن نویسنده و هرگونه تشابه اتفاقی می باشد» پارت گذاری هر روز رمان های دیگر من: دختران مثبت در همسایگی پسران منفی تمام شده ویتامین AD در حال تایپ در تالار رمان طنز
  4. نام رمان: آسانسور جهنمی نام نویسنده: KJ.HANA سه ژانر اصلی: تخیلی ترسناک معمایی خلاصه: آدم ها هیچوقت خوب کامل و یا بد کامل به دنیا نمیان. همه چیز بستگی داره به آدمای اطراف و اتفاقایی که میوفته. هرکس یک نیمه فرشته و یک نیمه شیطانی داره و خود اون شخص تصمیم میگیره که کدوم روی خودشو به ما نشون بده. اما چه اتفاقی میوفته اگه هر دو روی خوب و بد همدیگه رو ببینند؟ مقدمه: ما ۸ نفر بودیم.۸ نفر با زندگی معمولی که درگیر اتفاقاتی شدیم که نباید.تنها اشتباهمون بازی بود که نباید میکردیم ، وارد آسانسوری شدیم که نباید می شدیم.ما وارد بازی شدیم که بوی خون و مرگ می داد ، اون باعث میشد هر لحظه احساس مرگ کنیم. ما ۸ نفر بودیم اما بعد از اون اتفاق دیگه نه... پارت1: هیوا: از دفتر رئیس خارج شدم و در رو پشت سرم بستم. از عصبانیت موهام رو بهم ریختم و به طرف آسانسور حرکت کردم. یه روزی خودم با دستای خودم میکشمش. شاید براتون سوال باشه که چه اتفاقی افتاده؟ بزارید براتون توضیح بدم اما اول بزارین خودمو معرفی کنم: اسم من هیوا آدینس. ۲۰ سالمه و یکی از طراحان اصلی شرکت B & A توی لندن هستم. اوهوم... همون شرکت معروف و با مدیر عاملی جناب دامون تهرانی!!!! مردی ک هرروز خدا مرگشو با دستای خودم تصور میکنم. چرا؟ چون اون عوضی یه رئیس سرد، بی احساس و خشنه که کل شرکت ازش وحشت دارن. و الان هم بعد از اینکه مطمئن شد خوب قهوه ایم کرده و گند زده به طراحی ک کلی براش وقت گذاشتم و تلاش کردم از دفترش بیرونم کرد. من... برای این طراحی ... حسابی کار کرده بودم. دوهفته کامل زمان برد، ۳ شبانه روز نخوابیدم تا بتونم کاملش کنم. بعد حضرت آقا در میاد میگه: طراحیت افتضاحه. و با آروم ترین و رو مخ ترین لحن ممکن!!!! اون... یه عوضی به تمام معناس. از لحاظ روحی و جسمی داغون بودم. قیافم داغون داغونه شبیه روح های توی فیلمای ترسناک شدم موهای بهم ریخته مشکیم رو صورتم ریخته و چشم هام پف کرده و رنگ صورتم فرقی با گچ دیوارای شرکت نداره. با همین وضع رو به روی آسانسور وایمیسم و دکمه رو میزنم تا بالا بیاد و به طبقه ۱۰ ام که دفترمه برگردم ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم. کارما بزنه به کمرت الهی دامون که خوابو ازم گرفتی. همینطوری داشتم زیرلبی دامون رو مورد عنایت قرار میدادم که آسانسور بعد یه قرن رسید. همینطوری به عددی که نشون میداد طبقه ۵ ام زل زده بودم منتظر باز شدن در بودم. همینکه در باز میشه با قیافه های متعجب دو تا از همکارهام رو به رو میشم. بدون اینکه به خودم زحمت بدم و ازشون بپرسم از چی تعجب کردن و یا حتی به صورتشون نگاه کنم بیصدا وارد آسانسور میشم‌. همینکه در بسته شد هردوشون با چشمای گرد شده بهم نگاه میکنن. باز چشون شده رو فقط خدا میدونه. هردوشون رو میشناسم : بردیا تابش و تیام زارع. جزو تیم فناوری اند و با هوراز پارسا به معنای واقعی کلمه بمب انرژی شرکت محسوب مبشن. این دوتا دلقکی که الان گیرشون افتادم همیشه خدا دردسر درست میکننولی با اینحال همیشه کارشونو بی عیب و نقص انجام میدن.بخاطر همینم هست که تا الان اخراج نشدند. ولی الان چه نقشه شومی برام کشیدن که دارن این اداهارو درمیارن رو نمیدونم. اصلا میدونی چیه؟ نچ نمیخوام بدونم؛ بخاطر اون دامون آشغال به اندازه کافی عصبیم. سری تکون میدم و دکمه طبقه 10 رو فشار میدم و بر میگردم سرجام.همین که دکمه رو میزنم تیام میپره پشت بردیا. کلافه با صدایی گرفته میپرسم: میرید بالا؟ تیام خودشو بیشتر پشت بردیا قایم میکنه. حال بردیا هم بهتر از اون نیست ، با رنگی پریده و چشمایی که تعجب میکنم کف آسانسور نیوفتادند بهم زل زده. هردوشون مثل بید میلرزند. با اینکه از رفتاراشون گیج شدم ولی شانه ای بالا میندازم و برمیگردم. به خل و چل بازیاشون عادت کردم برای همین جدی نمیگیرمشون. پارت2: با صدای خیلی آروم جوری که مثلا من نشنوم باهم پچ پچ میکنن تیام: واقعیه!! این لعنتی واقعیه بردیا!!! نمیخوام... دیگه نمیخوام برم بالا نمیخواااام!!!! بردیا: اون... اون حتی حرف زد.اون حرف زد. تیام... آسانسور داره میره بالا نه پایین!! تیام: ما... میمیریم... مگه نه؟ حالا چیکار کنیم؟ بردیا: نباید باهاش حرف بزنیم وگرنه میبرتمون... فقط خفه شو تیام... دهنتو ببند ، صدات درنیاد. درباره چه کوفتی حرف میزنن این دیوونه ها؟ دیگه نمیتونم تحملشون کنم به اندازه کافی اعصابم داغون هست. عصبی سمتشون برمیگردم و داد میزنم - شماها امروز چه مرگتون شده؟؟! بیشتر به گوشه آسانسور برمیگردند. هوفی میکنم و برای صدمین بار برمیگردم. بیخیال دختر ارزششو ندارن که بخوای دستتو به خونشون کثیف کنی و بری زندان. آسانسور در طیقه هشتم متوقف میشه و یکی دیگه به جمعمون اضافه میشه. خدارو شکر میکنم که هوراز نیست. همینکه داخل شد اون دوتا دلقک اون پشت سر هاشونو بالا میگیرن و نگاهش میکنن. با لبخندی که همیشه رو لباشه نگاهمون میکنه. کارن: سلام پسرا. سلام هی... خدای من هیوا حالت خوبه؟ شبیه روح شدی ، چیشده؟ تیام و بردیا بالاخره از اون پشت با تعجب میان بیرون بهم نگاه میکنن. تیام: صبرکن... چی؟هیوا؟ بردیا: برگام... واقعا خودشه. تیام بردیارو کنار میزنه و میاد رو به رو و موهامو از صورتم کنار میزنه. تیام: هیوا؟ چرا انقدر ... داغونی؟ پوکر فیس به هر سه تاشون که منتظر جواب منن نگاه میکنم و با تشر رو به تیام میگم: - از جلو چشام خفه شو فقط تیام دستاشو به نشونه تسلیم بالا میبره. کارن: بار اولتونه که میبینینش که اینطوری میکنین؟ بردیا: حاجی فکر کردیم یه روح واقعیه طوری برمیگردم طرفش که تیام هم یه قدم به عقب برمیگرده. - روح؟؟! ناموسا؟ الان داری جدی میگی؟ تیام: عامم... گوش کن... میتونیم توضیح ب... نزاشتم حرفشو کامل بزنه. صورتمو برمیگردونم و میگم : - نمیخوام حتی یه کلمه بشنوم. کارن وقتی میبینه خیلی عصبیم میاد رو به روم و میگه: - حسابی عصبانی امروز؟ چیشده؟ چپ چپ نگاهش میکنم . کارن: صبر کن...نگو که باز... با حالت زاری میگم: - آرهههه... بازم طراحیمونو قبول نکرد عوضی. دستی به پیشونیش میکشه. کارن: محض رضای خدا این پسر چشه؟ هیچوقت از هیچی خوشش نمیاد. - کارن ، الانه که بزنم زیر گریه. کارن: باور کن منم همینطور ولی بیا جنبه مثبت قضیه رو نکاه کنیم. میتونیم بازم روی یه طرح دیگه باهم کار کنیم. مگه نه؟ ما همیشه تهش کارمون خوب از آب درمیاد. - ولی کارن... ما واقعا خیلی سر این طرح سخت کار کردیم. کارن: میدونم ولی اینکه برای ما چیز جدیدی نیست. اون همیشه طرحامونو قبول نمیکنه ولی در آخر از طرحامون استفاده میکنه . بیا دوباره انجامش بدیم و اینکه... نگاهش میکنم و با خنده میگم: - خوشبین باش. آره بیا انجامش بدیم * کارن سرمد * اون هم مثل من طراح اصلی شرکته و هردو لیدر تیم طراحی هستیم و به خاطر همین ما تنها کسایی هستیم که با رییس شرکت مستقیم در ارتباطیم. چه سعادتی کارن قبل از اینکه من استخدام بشم اینجا کار میکرده و اولین نفری بود که وقتی اومدم اینجا باهام هم صحبت شد. اون موقع کارن تنها لیدر تیم و تنها طراح اصلی بود تا وقتی که من تو کارم حرفه ای تر شدم و دامون والا مقام بهم ارتقا درجه عطا کردند تا با کارن جزو طراح اصلی شرکت بشم. الان باهم تیم طراحی رو رهبری میکنیم و تبدیل به یه دوست خیلی صمیمی شده برام. اون همیشه با همه مهربون و خوش برخورده و همیشه خدا هم خوشبینه و تقریبا کل شرکت عاشقشن. با صدای عصبی تیام همگی برمیگردیم طرفش. پارت 3 تیام: دوباره اون دامون عوضی داره عوضی بازی در میاره؟ دندون قروچه ای میکنه و با پوزخند میگه تیام: فقط شنیدن اسمش باعث عصبانیتم میشه. بردیا: هی ... این نفرت شدید نسبت بهش رو تمومش کن. ما همه ازش متنفریم ولی باهاش کنار میایم. آروم باش. ایندفعه دستاشو مشت کرد که نشون از عصبی بودن بیش از حدش بود. تیام: تو متوجه نمیشی. موضوع... فقط درباره رییس عوضی بودن نیس... کارن: یادمه تو و هوراز و دامون بهترین دوستای بچگی بودین. سه تایی باهم بزرگ شدین.قبل از اینکه دامون رییس بشه با من توی تیم طراحی بود. به طرف کارن برمیگردم و با چشمای گرد شده نگاهش میکنم . - اون اینجا تو تیم طراحی کار میکرد؟ اون یه طراح بوده؟؟ کارن: آره. اون آدم خیلی خوبی بود ، خیلی هم با استعداد بود ؛ ولی گمونم رییس بودن حسابی تغییرش داده. تیام: هیچوقت فکرشو نمیکردم که داشتن این موقعیت باعث میشه که... با بغض حرفشو ادامه داد: - اون... دوست دوران بچگیم بود ولی الان ... هه ... حتی شنیدن اسمش باعث میشه حالت تهوع بگیرم... سعی میکنم آرومش کنم. - هی هی اغراق نکن. هیچوقت نمیدونستم دوست دوران بچگیته... بین حرفم پرید تیام: بود... دوست دوران بچگیم بود. تو متوجه نیستی هیوا ، پس لطفا تلاش نکن. اصلا میدونی چیه؟ من هزار بار فکر اینکه از این شرکت استعفا بدم به سرم زده ، ولی من همین الانشم دوستایی پیدا کردم که ارزششون از اون بیشتره. بهش نشون میدم چقدر قویتر از اونیم که فکر میکنه ؛ بهش نشون میدم که دیگه بهش هیچ احتیاجی ندارم. بردیا: خیلی خب کافیه دیگه. برای اینکه جو عوض بشه نگاهی به بردیا کردم و چشمکی نثارش کردم که با تعجب نگاهم کرد خیلی عادی ادامه دادم - هی میخوام که همگیتون بیاین دفترم. منو کارن میخوایم یه چیزی رو نشونتون بدیم. بردیا که انگار فهمیده باشه چی به چیه گفت: - به روی چشم بانوی من نگاهی به تیام کردم -در خدمتگذاری حاضرم بانو انگار نه انگار که همین چند ثانیه پیش به حدی عصبی بود که سفیدی چشماش رو به قرمزی بود. تیام همیشه همینطور بود. هیچوقت برای مدت طولانی عصبی نمیموند و با یه شوخی ساده حال و هواش عوض میشد. لبخندی میزنم و همگی به طرف دفتر کار منو کارن حرکت میکنیم.
  5. رمان گرداب تباهی ژانر: عاشقانه، احساسی، هیجانی، معمایی خلاصه.. النا مهرزاد دختر خوانواده سرشناسی که علاقه‌ای به تحصیل نداره... سودای داشتن کافه النا را در جهتی قرار میده که دست سرنوشت اونو با کسی... روبه رو میکنه که گذشتش مملو از راز‌های قدیمی متصل به خوانواده مهرزاد . سراب عشق چه تقدیری را برای شخصیت‌های رمان رقم میزنه؟ مقدمه اولین بار که تو را دیدم هیچ به مغزم خطور نمی‌کرد تو همان باشی که قلاب قلبم به قلبت گیر کند خب اخر چه کسی می‌داند سرنوشتش چگونه رقم خورده است؟ سرنوشت من به چشمان تو مثل کلافی گره خورد و من به دنبال باز کردن آن گره درگیر قهوه تلخ تو شدم تو مثل سوار کار حرفه‌ای تا می‌توانستی تازاندی در جاده قلبم و من برای اولین بار تمام احساساتم را به دست تو باختم *** پارت 1 -بابا من روی تصمیمم هستم و عوضش نمی‌کنم تعنه و حرفای پشت سرم هم تحمل می‌کنم اگ..اگه باعث سر افکندگیتون هستم از اینجا میرم. مامان و دانیال باهم اسممو با اعتراض و عصبانیت صدا زدند _حرفای من همین بود که زدم گوشی و سوییچ و از کانتر برداشتم و بدون حرف از خونه زدم بیرون، سوز هوا سرد بود و به لرز انداختم سوار ۲۰۷ ابیم شدم و با سرعت دور شدم از خونه گناه من چیه! اینکه نمی‌خوام درس بخوانم؟ اینکه استعدادی تو درس ندارم؟ یا اینکه دخترم! شایدم گناهم علاقمه. بابا مخالفه چون دوست نداره دنبال علاقم برم چرا؟ چون براش افت داره دختر آرمان مهرزاد، دکتر مهندس و معلم و.. نشه و کافه‌چی بشه!تقصیر من چیه تو خانواده‌ای هستم که همه تو کارشون مشهورن از برادر خودم گرفته تا عمو و دختر عمو، عمه دکتر مهندس و منم جور اونا رو باید بکشم. خوب من نمی‌خوام، من متنفرم از هرچی مسعله فیزیک و شیمی و ریاضی متنفرمم از تاریخ و فلسفه ۳سال به اجبار رشته تجربی و خوندم که هر امتحان بالای ۱۳ نمره نیاوردم و با پول اومدم بالا و با کلی استاد و دبیر رتبه کنکورم بیاد ۵ رقمی و تهش فوق دیپلم کامپیوتر بگیرم و حالا بشینم تو خونه روز به روز افسرده تر من این زندگی رو نمی‌خوام چیکار کنم؟ صدای گوشی پارازیت زد به افکارم. بعله دانیال: النا بیا خونه بابا می‌خواد باهات حرف بزنه -حرفای همیشگی؟ دانیال: فکر نکنم حرفای جدید داره که انقدر جدیه گفت زود بیای -اوکی چراغ زدم و از راهی که اومدم برگشتم و وقتی رسیدم بوق زدم و عمو رحمان در و باز کرد بی حوصله ماشین رو پارک کردم و ابی به صورتم زدم تو حیاط و با سردی هوا عطسه‌ای کردم و وارد خونه شدم. سکوت بدی بود! مامان با استرس که تو چشماش معلوم بود نگاهم می‌کرد و دانیال با نگرانی -سلام بابا با سر اشاره‌ای به مبل کرد و نشستم منتظر چشم دوختم بهش بابا: حرفای اخرمو می‌خوام بهت بگم، النا من هرچی که گفتم بخاطر خودت بود و اینده‌ای که برات ارزو داشتم (با مکث ادامه داد) ولی به اجبار نمی‌شه تو نمی‌خوای و تلاش من بی فایده است، اما باید بدونی که انتخاب این راه سخته و با کلی مشکلات من پدرتم و مثل این سال ها که واسه ایندت جنگیدم الان هم کمکت می‌کنم واسه راهی که در پیش داری، اما از من نخواه از انتخابت حمایت کنم و پشتت در برابر طعنه و حرف ها بمونم باشه؟
  6. نام رمان: عصیانگر قرن! نویسندگان: پردیس نیساری، فاطمه السادات هاشمی نسب ژانر: تخیلی، عاشقانه خلاصه: گاهی اینقدر به دست بقیه مسخره میشی که تحملت تموم میشه. اونا هرگز فکر نمی کردن ممکنه با حرف هاشون، من تبدیل به من بشم! از زنجیر و حسار حرف هایی که اون ها دورم انداختن ازاد بشم! اره... بخاطر اوناست که من به من تبدیل میشم! چی میشه مگه؟ فقط انگار قراره عصیانگر بیدار بشه!توی این جهان امگاورس، اونا من رو به یه امگای بدبخت و تنها تبدیل کردن، امگایی که توی نفرت و غم غرق شد، یه روزی بهتون ثابت می کنم، من فقط من نیستم! بلکه منم! برای بار اخر میگم... من رو دست کم نگیرین! می پرسی من کیم؟ لابد نژاد برتر؟ هه، نه! من، منم! من خودمم!
  7. نام رمان : مرگ سلوا ژانر های رمان : عاشقانه ، معمایی ، ادبی ، کمی طنز خلاصه رمان : همه چیز از یک تهمت بزرگ شروع شد ! شاید هم قبل تر ؟! پس ... همه چیز از یک نگاه شروع شد باز هم عقب تر ؟!؟ در اصل ، ماجرا از اعتماد اشتباه دخترکی ساده آغاز شد و چرخۀ اعتماد به آن اشتباه شکل گرفت ... حال ! این چرخه زندگی چندین انسان را در بر گرفته و موجب وقوع یک فاجعه است اما ؛ آیا این فاجعه ، مصیبت ، بلای خانمان سوز یا هر چیز دیگری که اسمش را می‌گذارید ! رخ می دهد ؟ مقدمه رمان : الا یا ایّهاالسّاقی‌، اَدِرکأساً و ناوِلها که‌ عشق‌ آسان‌ نمود اوّل‌ ولی‌ افتاد مشکل‌ها به‌ بوی‌ نافه‌ای‌ کاخر صبا زان‌ طرّه‌ بگشاید ز تاب‌ جعد مشکینش‌، چه‌ خون‌ افتاد در دل‌ها به‌ می‌ سجّاده‌ رنگین‌ کن‌، گرت‌ پیر مغان‌ گوید که‌ سالک‌ بی‌خبر نبود، ز راه‌ و رسم‌ منزل‌ها مرا در منزل‌ جانان‌ چه‌ امن‌ عیش‌ چون‌ هر دم‌، جرس‌ فریاد می‌دارد که‌ بربندید محمل‌ها شب‌ تاریک‌ و بیم‌ موج‌ و گردابی‌ چنین‌ هایل ‌ کجا دانند حال‌ ما سبک‌باران‌ ساحل‌ها همه‌ کارم‌ ز خودکامی‌ به‌ بدنامی‌ کشید، آری‌ نهان‌ کی‌ ماند آن‌ رازی‌ کزو سازند محفل‌ها حضوری‌ گر همی‌ خواهی‌ ازو غایب‌ مشو حافظ‌ متی‌’ ما تَلقَ مَن‌ تَهوی‌’، دَعِ الدُّنیا و اَهمِلْها زندگی ... من که میگویم یک بازیست ... اما ... متفاوت ترین بازی هستی سرنوشت ... سرنوشت اما چیست ؟! سرنوشت برنامه نویس این بازی است ... کسی که شاید قلم اش از ذهن تو فرسنگ‌ها دور باشد ... تاکنون ، در بازی زندگی ، مرحله بعد را حدس بزنی و سعی کرده ای قوانین جدیدش را بدانی ؟! یا اگر حدسی زده ای درست بوده ؟! جوابت خیر است ... نه ؟! شاید برخی اوقات در همان مرحله ، اندکی از موانع یا جوایز رو به رو را تخمین زده ای ... اما هرگز چیزی که سرنوشت می نویسد را نمی‌دانی و تخمین زدنش برایت غیر ممکن است ... اما این بازی ... این برنامه نویس ... یک چیز را خیلی دوست دارند ... اعتماد را به آنها اعتماد کن ! آنها خوب میدانند کی ؟ کجا ؟ و چگونه ؟ مراحل بازی ات را آسان کنند ... البته ... این برنامه نویس و بازی اش ، تحت کنترل رئیس بزرگواری هستند ... اول به او توکل کن ... برای او تلاش کن ... هیچ رئیسی برای کارمند اش بد نمی خواهد ... مخصوصا اگر او ( خُـــدا ) باشد پروانه : با صدای زنگ گوشی کسی سرم را از روی میز برداشتم ... اسم « شهرام شکوهمند » روی صفحه تلفن الناز چشمک می زد ... صدایم را روی سر انداختم : _ الــی بیا اینو جواب بده ! او هم به تبعیت از من فریاد کشید : _ کیـــه ؟! _ شکوهمند _ جواب بده تا بیام تلفن را بدست گرفتم تا تماس را وصل کنم که بهار خم شد و سوهانش را روی میز گذاشت ، پا روی پا انداخت و گفت : _ ولش کن بابا یه بار جواب نده فکر کنه ما سرمون خیلی شلوغه ، شاخیم بی خیال جواب دادن ، با چشم های گرد و لحن عصبی گفتم : _ خانوم باهوش ما الان رسما تو دوران ورشکستگی هستیم حالا بیایم جواب تنها سرمایه گذارمونو ندیم چیه طرف فکر کنه سرمون شلوغه یا به قول جنابعالی شاخیم ؟ بهار اخمی کرد و دوباره سوهان را برداشت : _ خانوم پروفسور مگه من شرکتو ورشکست کردم که پاچه منو میگیری ؟! من گفتم یکم از این دپرسی دربیای خواستم جواب دندان شکنی نثارش کنم که الناز به سمتم دوید و موبایل را از دستم گرفت : _ گفتم جواب بده پری سریع تماس را وصل کرد و از اتاق بیرون رفت ... نفس عمیقی کشیدم و بیخیال جواب دندان شکن شدم ، حق با بهار بود او که تقصیری نداشت ... من حوصلۀ هیچکس را نداشتم و سر هر موضوع کوچکی به همه می پریدم البته از طرفی من نیز حق داشتم ... شرکتی که هر سه نفرمان با کلی مشقت به بهترین جایگاه رسانده بودیم ، در آستانه ورشکستگی بود و راه حلی برای جلوگیری نبود ... اه خدا ... خودت نجاتمان بده ! بعد از چند دقیقه الناز وارد اتاق شد و نفس عمیقی کشید بهار سوالی نگاهش کرد و پرسید : _ چی شد ؟ چی میگفت این تنها سرمایه‌گذارمون ؟! طعنه زد ... به حرف من ، در جریان بودم تند رفتم و او هم اندازه ما نگران است اما !! بی توجه به بهار منتظر به الناز نگاه کردم الناز _ شهرام شکوهمند بود اینو که فهمیدید ... با حرص سرم را تکان دادم ... بگو دیگر دختر بهار _ خب ... الناز _ خب که خب دیگه گفت اوکیه سرش را بین در و دیوار له کنم یا هنوز دلایلم منطقی نیست ؟ زبان بچرخان و حرف بزن دندان های بهار روی هم فشرده شد : _ الی جان ، عزیزم ، گلم ، چرا قسطی حرف میزنی ؟ مثل ادم بگو دیگه ... گفت اوکیه یعنی چی ؟؟ چیز من ... لا الله الا اله خب چی اوکیه ؟ الناز بشکنی زد و انگار تازه وارد این دنیا شد : _ اهان ... گفت اوکیه ... قبول میکنه پروژه اش هنوز دست ما باشه اما یک شرط داره چشم غره ای رفتم : _ شرطش چی بود ؟ لابد باید براش عربی برقصیم خط لبخندش نمایان شد : _ اونم می‌تونه باشه اما ... چیز سختی نبود فقط تو باید از خر شیطون بیای پایین چه شرطی بود که به من ربط داشت ؟ این چه شرط پر از علامت سوالی است ؟ _ یعنی چی ؟ چی به من ربط داره که از خر شیطون بیام پایین ؟ الناز پوفی کرد و گفت : _ نیلا ... _________ نیلا : انقدر خسته بودم که دلم میخواست بر می گشتم روی تخت و راحت به ادامۀ خوابم می‌پرداختم اما این صدایه نکرۀ ماهور مگر میگذاشت ؟ _ باز منو کاشتی رفتی ... تنها گذاشتی رفتی ... باز منو کاشتی رفتی ... تنها گذاشتی رفتی هدف خدا از آفرینش ماهور چه بود ؟ عذاب الهی دیگر به مغزم فشار آورده بود ، داد کشیدم : _ ماهور ... دیوونه چی میگی سر صبحی ... نذاشتی بخوابم اه به تبعیت از من صدایش را بلند کرد : _ بابا پاشو دیگه ، خرس قطبی هم اندازه تو نمی خوابه پوفی کشیدم و مشغول درست کردن جنگل انبوه موهایم شدم : _ پاشم چه گلی به سرم بگیرم ؟ همان‌طور که صدای خرچ خرچ چیبس خوردنش می آمد ، گفت : _ پاشو بیا برو تو اون دکه وایسا مشتری بیاد این ادم قصد داشت من را دیوانه کند ... دکه ؟ فریاد کشیدم : _ واسه بار هزارم بهت میگم ، اون شرکته دکه نیست ، اونیم که بهش میگی مشتری ارباب رجوئه ... تکرار کن زبونت عادت کنه لباس ها را روی سرم انداخت که دوباره موهایم را بهم ریخت ...
  8. ◇|به نام او که ترس را در کنار شجاعت، همانند دو گوی شیشه ای در یک فرد آفرید.|◇ ◇نام رمان: کما ◇نویسنده: AYSA_H ◇ژانر: تخیلی، معمایی
  9. «به‌ نام‌ خدای‌ بندگان‌ سیاه و سفید» نام رمان: سیاه‌ کاغذی ژانر: جنایی-مافیایی، معمایی، عاشقانه خلاصه: در دست‌ راست‌ اسلحه‌ و در دست چپ‌ کاغذ سیاهی دارم، کاغذ سیاه‌ کنار اجساد می‌ماند و غرق‌ می‌شود در خونشان‌ همچو من! من از این دنیا فاصله می‌گیرم‌ تنها بخاطر تو، خواهر!
  10. نام رمان: تقدیرخونین نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب ژانر: جنایی، پلیسی، معمایی، تراژدی، عاشقانه خلاصه: به راستی فکر کن که دست هایت را بسته اند؛ چشم هایت در اسارت بند های پارچه‌ هستند و قادر به دیدن نمی‌باشند. ناتوان و عاجز از درک موقعیتی هستی که در آن غرق شده ای! نمی بینی، ولی حس می کنی. اما قادر به حل معماهای اطرافت نیستی و چقدر زجرآور است گنگی در میان آن حجم از معماهای زندگی... ناچار از اجباری که قلبت بهت فشار می آورد، بی خبر از دلیل واقعی قتل های اطرافت تنها باید به دنبال قاتلش بگردی و بی دلیل قضاوت گوی آن ها باشی... واقعا این حقیقت زندگیست؟ یا من در باتلاق دروغینش گیر افتاده ام و خود از آن آگاه نیستم... به راستی کدام؟
  11. Hanna.S

    در اعماق تاریکی

    #در_اعماق_تاریکی رمانی در ژانر معمایی، اکشن و درام. مقدمه: گاهی اوقات زندگی مسیری رو برای ما انتخاب میکنه. مسیری که باب میلمون نیست. و فرصت هایی رو در اختیارمون میذاره تا تغییرش بدیم. تا بهترش کنیم. این ماییم که مسیرمون رو انتخاب میکنیم. این ماییم که سرنوشت رو تغییر میدیم. فقط نباید... تسلیم بشیم. نویسندگان : ستاره و هانا پارت #اول ? لیندا کارپنتر : هنریک در حالی که هردومونو با نگاهی متفکرانه برانداز میکرد گفت : پس شاگردای جدید شمایین ؟ دستم رو بالا اوردم و مثل وقتایی که بی حوصله میشم ، لبه‌ی کلاهمو جلو کشیدم : بله استاد . کمی مکث کرد و بعد با تردید ادامه داد : اینجا قانون داره . شما هم از این به بعد عضوی از ما محسوب میشین. عرض اتاق رو طی کرد و روی صندلی پشت میزش نشست. دستش رو تکیه‌گاه سرش کرد و گفت: کمی از خودتون برام بگین. از گذشته‌تون، خونواده‌هاتون... انجلا دست به سینه شد و با صدایی نیمه عصبانی گفت: دقیقا چیو باید توضیح بدیم؟! هنریک کلافه ادامه داد : منظورم اینه که خونواده دارین یا نه. از کجا اومدین و چیزایی شبیه اینا ! چشمامو برای چند لحظه بستم ، هر بار با به یاد اوردن اون حادثه عصبی میشم . به خودم جرئت دادم و شروع کردم: راستش موضوع برمیگرده به اون تصادف . وقتی من و همینطور انجلا تنها بازمانده‌های خونواده هامون شدیم. انجل حرفم رو ادامه داد : سه سال پیش بود که یه تصادف ناگهانی ، زندگیمونو بهم ریخت . من پونزده سال داشتم و لیندا چهارده، که خونوادهٔ هردومون ... یعنی خونواده هامون همزمان، توی یه تصادف، جونشون رو از دست دادن. حالا نوبت من بود که ادامه بدم : مدت زیادی طول کشید که با اون اتفاق کنار بیایم. کسی رو نداشتیم که مراقبمون باشه و کمکمون کنه . پس مجبور شدیم واسه زنده موندن کار کنیم... کارمون فواید و مضرات خودش رو داشت. هیجان انگیز بود ولی در مقابل، پردردسر و نه چندان سودمند. جیب‌بری، دزدی از مغازه‌ها و فروشگاه‌ها... پولی رو که در عوضش بهمون میدادن هم، چنگی به دل نمیزد. یعنی... ارزش اون همه خطر رو نداشت. به خاطر همین بیخیالِ ادامه دادن کار شدیم و اومدیم اینجا. به امید اینکه ، کار بهتری غیر از دزدی، جیب‌بری و... گیرمون بیاد . یه کار مثل اموزش مهارت های رزمی به چند نفر ... یه کار کم دردسر‌تر ولی پرسود‌تر. هنریک باور نکرد. این رو از چهره‌ش میشد خوند. میتونستم حدسش رو بزنم. ته خلافی که بعد از دیدن قیافه‌ی به ظاهر مظلوم و دوست‌داشتنی ما، توی ذهن مخاطبمون شکل میگرفت، شاید، تقلب سر امتحان مدرسه بود. داشتن این ظاهر مظلوم، توی خیلی از دزدی‌ها، برامون امتیاز به حساب میومد. و درسی که من از این مسئله گرفتم اینه که از روی ظاهر، به هیچ وجه باطن رو نبینم. هنریک یه تای ابروشو بالا داد و گفت : چطور میتونم روی حرف دوتا دختر ۱۵ یا ۱۶ ساله حساب کنم ؟ اونم یه همچین حرفهای غیر قابل باوری که بیشتر منو میخندونن؟! از زیر لبهٔ کلاهم به آنجل نگاه کردم. به خاطر همین حرفی که هنریک زد، دستش رو مشت کرد. از این متنفره که کسی ما رو دست کم بگیره. انجل در کل یه ادم عصبیه . عصبی تر از اونی که بشه از ظاهرش حدس زد! و من ، درست در نقطهٔ مقابلش قرار دارم . من خونسردم ! خیلی زیاد . حداقل تا وقتی که بتونم با شرایط کنار بیام. ولی وقتی که به قول معروف، به اینجام برسه، شاید از آنجل هم عصبی تر بشم. آنجلا در جواب هنریک گفت : میدونستم اینجا برامون کار پیدا نمیشه. وقتمونو تلف کردیم! هنریک بلافاصله جواب داد : من نگفتم گورتونو گم کنین . فقط اینو بدونین که این حرفهای قلمبه سلمبه تون رو اگه بهم ثابت نکنین ، براتون گرون تموم میشه !
  12. «به‌ نام‌ خدایی‌ که‌ قدرت‌ خیال داد» نام‌ رمان: جهانی رنگ‌ باخته ژانر: فانتزی، معمایی، عاشقانه خلاصه: رنگ حیاتی تر است یا کلمات؟ بحث میان من و دوست این بود! زندگی کردن بدون رنگ‌ها، برایم مردگی است! اینجا فقط رنگ سیاه و سفید می‌بینی، رنگ‌ها رفته‌اند یا جهانشان را به سیاه و سفید باخته‌اند؟ چشم گشودم و خود را میان دنیای سیاه و سفید یافتم، نقاش این دنیا را با سیاه قلم کشیده بود و او انگار از زندگی‌ در میان رنگ‌ها محکوم‌ به زندگی‌ در عکس‌های قدیمی بود! رنگ سفید سایه ندارد، رنگ سفید اثر ندارد. رنگ سفید از خود رد پا بر جای نمی‌گذارد! واقعا اینجا لایق است؛ لایق اسم جهانی رنگ باخته!
  13. نام کتاب:دوقلوهای متفاوت انجمن رمان های عاشقانه علی غلامی ژانر: پلیسی لینک تاپیک نقد: خلاصه:درباره ی دو برادر؛ دو برادر همسان، دوبرادری که با وجود همسان بودنشان تفاوت های زیادی دارند. این تفاوت ها طی اتفاقاتی به طول انجامید... در طی همه ی اتفاقات بین این دو برادر، راز های زیادی برملا می شود. رازهایی که در زندگی شان اثر زیادی دارد.
  14. مقدمه: زجر دادم،شکنجه کردم،آزار دادم،کشتم و... انتقام گرفتم از بی گناه ترین! کسی که دنیایش من بودم و من دنیایش را با دستان خودم خراب کردم. تنبیه شد، درد کشید،غصه خورد اما چیزی نگفت! تا اینکه... و رفت! رفت و چشمهای نمدارش را از من گرفت. چشمانی که دلیل نمداریشان من بودم! ولی من نمی‌گذارم...میروم و او و چشمانش همیشه باید در کنار من باشند! من اجازه نمیدهم این انتقام اشتباهی نه اورا، نه چشمان نمدارش را و نه عشقش را از من بگیرد! منی که بد کردم و انتقامی اشتباه گرفتم... از اویی که بی گناه ترین بود! خلاصه: امیرحسین رادمان مردی خشن، جدی و ثروتمندی که با تمام مال و اموالش تنها چیزی که برایش اهمیت دارد خانواده‌اش است! خانواده‌ای که او فرض میکند مقصر مرگشان فرهاد آریاست و... انتقام می‌گیرد! انتقام می‌گیرد از بی گناه ترین!هستی آریا!انتقامی پر از درد و رنج از اویی که بدون تقصیر است. و پایان این انتقام اشتباهی به چه چیزی ختم می‌شود؟! به یک عشق آتشین یا به جدایی؟
  15. ❤به نآم خدآی قـلم❤ سلام.ژانر "ازدواج اجباری" شاید تکراری باشد ولی رمان من کاملا متفاوت و با پایانی دور از تصوره.امیدوارم خوشتون بیاد از رمانم.باتشکر? مقـدمه: مـ ـن مـ ـحکوم هـسـ ـتم...! به واژه ای "اجــ ــبآر"...! بـه"اجــ ــــبآر" خنـدیـدنـ...! بــــه "اجـــ ــــــبآر" مـآنـ ـدن...! بــــــه "اجــــــ ـــــــــبآر"سـکوت...! مـهر"اجــــــــ ـبآر"بر بغـض گلـویم سنـگیـنی میـکنند...! . " ســرنـوشت" و بـآز هم "اجـــ ـــباری" بـــی رحــمــانـه خلاصه رمان:دختری به نام "آوا" در سطح متوسط جامعه زندگی میکنه، "برهان"پسری مظلوم که شاگرد نجاره.عشقی شعله ور سراغشون میاد،و باهم نامزد میکنن. سورن پسری پولدار ظاهری خشن ولی قلبی مهربون داره،اما زخمی بزرگی که تو گذشته خورده باعث شده قلب مهربونش از سنگ بشه و راه و رسم سنگدل بودن در وجودش جوونه بزنه،حتی ممکنه عاشق دختر قصه امون بشه و به خاطر به دست اوردنش اونو نابود کنـه. ❤بــه قــلم: فـاطمه مـرادی❤ """ بـه نـام خـالق عـ ـشق""" "نام رمان: عشق و جـنون" نـویسنده: fatemeh. mradz "•عـضو رسـمی انـجمن رمـان های عـاشقانه•" پـــارت اول: به سنگ قبرهای سرد روبه روم ذول زده بودم. قطره های ریز و درشت بارون صورتمو نوازش میکرد!. نمیدونم برای بار چندم بود که اسم های روی سنگ قبر با خودم زمزمه میکردم؟!. مردمی که رد میشدن سری از تاسف برام تکون میدادن.! یعنی تا این حد تحقیر شده ام؟!. دستی روی شونه ام نشست، سرمو برگردوندم.! کی میتونست باشه؟! جز آنـاهیتا تنها همدم من تو این دنیا. صدای خسته و کلافشو شنیدم ناراحت شدم که برای من از کار و زندگیش دست کشیده. آنـاهیتا: آوا بریم خونه نگاه کن هوا سرده بارون داره میاد. نمیخواستم سربار باشم، بلند شدم نگاه آخرمو به سنگ قبرهای خیس شده و سرد انداختم، با صدای گرفته ام زمزمه وار گفتم. آوا: باز برمیگردم پیشتون. لباس های خیسم تنمو سنگین کرده بودن. آنـاهیتا در ماشینو برام باز کرد نشستم و خودشم نشست و استارت زد. آهنگ شادی به صدا دراومد، اینکارا برای خوب شدن حاله منه اما حال من با این چیزا خوب نمیشه. آوا: منو برسون در خونه ی مجد، خودتم برو خونه استراحت کن ممنون بابت این چند وقت. صدای ضبطو کم کرد. آنـاهیتا: باز میخوای بری اونجا چکار؟ هفته ی دیگه دادگاه، کم زجر نکشیدی واسه جور کردن پول و سند. طاقتم تموم شد و با صدای بلند شروع کردم به داد زدن. آوا: میخواای چکار کنمم؟ من کسیو به جز برهان دارم ها؟ مادر و پدرمم مررردن من تنهاام، باید تلاشمو ب... پرید وسط حرفم و اونم شروع به داد زدن کرد.! آنـاهیتا: فقط بلدییی تلاش الکی کنی، مثل احمق ها میمونی. با حرفش چشام گرد شد.! تو طول این سال ها با من اینطوری حرف نزده بود.! خودم اعصابم داغون بود اصلا حوصله بحث نداشتم. آوا: نگه دار... انـاهیتا: ببخشید، دست خودم نبود... آوا آوا: گفتم نگه دار. زد روی ترمز و نگه داشت. آنـاهیتا: بخدا من خیلی تو فکرتم داری برای برهان خودتو میکشی... باشه میرسونمت خونه ی مجد، اما میدونی که طاقت ندارم ببینم جلوم داری پر پر میشی اما نمیتونم کاری کنم برات. با بغض به شیشه مه گرفته نگاه کردم.! هیچی نگفتم، خسته بودم از این همه تنش... استارت ماشین زد و حرکت کرد. چشامو بستم،همه جا تاریک شد... کاش دیگه چشام باز نشن.! چشایی که میخوان نبودن برهان ببینید برای چی خوبن؟؟!. با وایسادن ماشین چشامو باز کردم.! بدون توجه به آناهیتا از ماشین پیاده شدم. حرفش ناراحتم کرده بود، اما یه جورایی حق داشت، واقعا احمقم... هه آیفون زدم... ۱بار... ۲بار....۳بار... بالاخره درو باز کرد. سرمو آوردم بالا و به چشای بی رحمش ذول زدم. آوا: سلام. جوابی نداد... آوا: من اومدم برا... مجد: میدونم برای چی اومدی، اما گفتم که رضایت از آقای راستین باید بگیرید. باز... بازهم اسم اون مرد عجیب اومد.! آوا:اما پسره شما بوده،آخه چه ربطی به اقای راستین داره؟ مجد: همین که گفتم برو دفتر اون، این حرف آخرمه. درو محکم بست... آخه چقدر بی رحم شدن مردم؟!! برهان من بی گناهه... از اون خیابون کوفتی اومدم بیرون... از توی کیفم کارت اون مرد عجیب درآوردم... یه آژانس گرفتم و به سمت آدرس شرکت راستین رفتم. برای آخرین تلاشم...اگه نشد...منم میمیرم...! به شرکت بزرگ روبه روم نگاه کردم...این دنیا دنیای پولداراست... بی پول باشی جاییی نداری تو این شهر بی رحـم....! وارد شرکت شدم. سمت آسانسور رفتم، باز شد مرد قد بلندی اومد بیرون تنه ی محکمی بهم زد که افتادم زمین. بلند شدم... دلیل کاره این مرد رو نفهمیدم?!... روبه منشی گفتم:با آقای راستین کار دارم. با تمسخر توی نگاش از سرتا پامو نگاه کرد و پوزخندی زد...! شاید حق داشت،نمیدونم چند وقته این لباسای مشکی تنمه؟چند وقته غذامو درست نخوردم؟ این روزا هیچی نمیدونم؟!.. منشی: بدون وقت قبلی نمیتونین ببینیدشون... آوا:لطفا کارم ضروریه م... منشی:گفتم وقتمو نگیرین بفرمایید لطفا. در اتاق راستین با شدت باز شد و چهره عصبیش نمایان شد... با قدم های محکم سمت میز منشی رفت و گفت:مگه نگفتم هروقت خانم آوا آسایش تشریف آوردن،بدون وقت قبلی بیان؟؟!. منشی با ترس ومن من کنان گفت:بب...ببخشید...من نمی.... با دادی که زد با تعجب بهش ذول زدم!. هیچ رییسی حق نداشت سر کارمندش اینطور داد بزنه!... آقای راستین: خفه شو،اخراجی. بدون توجه به التماس هاش اومد سمتم و روبه بهم گفت:سلام خیلی وقته منتظرتم. آوا:سلام،آقای راستین نیاز نبود ا... بدون توجه به حرفم با تحکم گفت: دنبالم بیا. چیزی نگفتم در اتاقشو باز کرد... پشت میزش نشست،اشاره ای به من کرد و گفت:بشین. با مکث کوتاهی نشستم و....
  16. خلاصه اتفاقات و راز‌های اسرار آمیزی ما بین اتاقک های کلاس سوسو می‌زند. ناپدید شدن ناگهانی معلم‌ها، ابتدا باعث شادی دانش آموزان شد و کم کم تردید را در دل تمامی افراد جاسازی کرد. ماجرای این مدرسه‌ی شبانه روزی همچو پازلی حل نشده بود. یک نفر، یک فرد عجیب، پشت آن همه ماجرا قرار دارد؛ اما آن فرد عجیب تنها نیست! ژانر: معمایی، عاشقانه مقدمه آرام دریچه را باز کردم. الکس پشت سرم مدام زمزمه می‌کرد که بازگردیم بازگردیم اما کنجکاوی آنچان تمام وجودم را قلقک می‌داد که غیرممکن بود بازگردم، بلاخره جایی رفتم که نباید می‌رفتم، با ورودم تاریکی همه جا را فرا گرفت و در از پشت قفل شد. با صدای بلندی فریاد می‌زدم و مشت‌هایم را به در می‌کوبیدم اما نه از بیرون به داخل صدایی می‌آمد نه از داخل به بیرون. بازگشتم و با دیدن مقابلم، نفسم در سینه حبس شد و روی زمین افتادم... سخن نویسنده: اینی کی از بهترین رمانامه و به شخصه خیلی عاشقشم. کلیم برای نوشتنش تمرین کردم و قلمم روتقویت کردم مطمئنم اگر شما هم بخونید عاشقش میشین. مثل همیشه پایان این رمانمم مشخص نیست و حتی خودمم نمی تونم پیش بینی بکنمش. اتفاقات خاص و هیچان انگیزی توش اتفاق میفته و ادم رو معتاد میکنه. اول رمان خیلی ساده به نظر می رسه اما صبور باشنی همه چی بعد رفتن به مدرسه شبانه روزی کاملا عوض میشه میشه درضمن درسته همه مکان ها رو واقعی نوشتم. مدرسه شبانه روزی ای رو نوشتم که وجود داره اسم خیابونا و کلا همه چی. همشون واقعا موجودن اما اتفاقات کاملا تخیلیه
  17. رمان: قلبی در گرو بال‌هایش نویسنده:زهرا عاشقی خلاصه: راجب دختری به اسم آدریناست که عاشق و شیفته یه شیطانه اما نمیدونه.طی اتفاقاتی از این خبر با خبر میشه و تصمیم میگیره باهاش ازدواج کنه، خودکشی میکنه تا روحش ازاد بشه و به جهنم بره... اما اونجا از شانس بدش به بهشت میره و... ی رمان تخیلی عاشقانه متفاوت/هر کی خونده پشیمون نشده. پارت یکو بخون پشیمون نمیشی
  18. به نام خالق قلم نام رمان: حکم من عشق تو نویسنده ملیکاتوکل مقدمه : همیشه برای خلق داستانی زیبا نیاز به موضوعی متفاوت نیست بعضی وقتا زندگی آدم های عادی اتفاق های غیر عادی زیاد داره شخصیت ها: رخشید ؛سهیل؛نازنین و امیر ارسلان _خلاصه تاحالا شده سر دوراهی گیر کنین ندونین چی درسته چی غلط ؟ حتی نفهمین این راهی که قدم بهش گذاشتی عشقه یا خیانت؟ داستان ما داستان دختر روستایی هست که به اجبار پدربزرگش مجبور به ازدواج با پسر عموش میشه و به تهران میاد ولی ورق بر می گرده و همه غیر ممکن ها ممکن میشه عشق درست همون لحظه و از طرف شخصی به زندگیش هدیه داده میشه که فکرش رو هم نمیکنه نمیگم داستان فوق العاده ای هست ادعایی ندارم ولی مطمئنم اگه وقت بذاری و بخونیش پشیمون نشی . #پارت_۱ بی صدا گوشه اتاق نشستم و به قاب عکسی که روبروم بود خیره شدم . قطره اشکی از گوشه چشمم چکید ؛دیگه خبری از هق هق و زار زدن نبود ،فقط بی صدا اشک می ریختم. عمه رویا لبخندی زد و به صورتم خیره شد درست شبیه لبخند های بابام ،طرز نگاه کردن شون هم مثل هم بود ؛آرامشی که ته نگاه پدرم موج می زد و همیشه دل گرمم می کرد امروز در چشم های عمه می دیدم . فقط از این به بعد به جای خیره شدن به چشم های بابام باید به قاب عکس زل می زدم و خاطرات رو مرور می کردم. عمه رویا کنارم نشست و شروع کرد به نوازش موهام. _خوشگل عمه چطوره؟ ته صداش بغض سنگینی بود که هر چقدر هم تلاش می کرد که قایمش کنه ولی موفق نبود. به اجبار لبخندی زدم که خیالت راحت بهترم . حساب روز و هفته از دستم در رفته بود امروز یکی از مراسم های بابا بود و من بی حوصله به افرادی خیره می شدم که واسه عرض تسلیت اومده بودن. پیرزن مهربونی دستم رو فشرد و گفت: _دخترم غم آخرت باشه! چهره اش آشنا به نظر می رسید ولی من حوصله فکر کردن به اینو نداشتم که کجا دیدمش و چه نسبتی باهامون داره . فقط سر تکون دادم و بازم به قاب عکس خیره شدم. عمه سر تکون داد و گفت: _ممنون خاله خانم زحمت کشیدین! از کنار عمه بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم ؛گوشه تخت نشستم و به چشمام اجازه باریدن دادم ؛بی هیچ ترس و دل واپسی. اون بیرون جیغ و گریه زاری نداشتیم چون عزیز مریض بود دلش خون بود از مرگ پسرش،نمیخواستم نمک روی زخم باشم. این روزها دلم چه بی طاقت شده بی هوا هوایت را می کند غافل از اینکه تو دیگر نیستی و تنها سهم من قطره های اشکی است که حسابش از دست خودم هم دررفته ... نه اشک نه شیون نه جیغ و نه فریاد فقط مدارا و صبر ... از این اتاق که میرفتم بیرون فقط خودم نبودم ؛خواهری بودم که الان مسئول برادر کوچیکه شده درسته سنی ندارم ولی باید بچه بزرگ کنم باید حامی باشم؛خواهر باشم ؛هم پدر باشم و هم مادر. حداقل تا موقعی که مامان از بیمارستان مرخص بشه. تا اون موقع باید درد رنج مو فقط با خودم شریک بشم. بعد از اینکه همه رفتن باید لباس سیاه رو عوض کنم برم بیمارستان لبخند بزنم به مامانم من بگم اون بخنده اون بگه من بخندم . از چشم هام نباید غم دلمو بفهمه که ضربان قلبش نشه چهارصد که بازم حمله عصبی بهش دست نده. که اون دستگاه های اکسیژن رو ازش جدا کنن ؛بازم برگرده و بشه سایه سرمون. تقه ای به در خورد . از آیینه دل کندم و پلکی به آرومی زدم. _بفرمایید! آقا جون وارد اتاق شد با همون ابهت و نگاهی که غرور و تکبر ازش می بارید . بی اختیار سرم رو پایین انداختم و به گل های قالی خیره شدم. _رخشید دختر تو اینجا چی کار میکنی؟ مثلا صاحب عذایی! و من بازم حسرت میم مالکیتی خوردم که هیچ وقت به دختر وصل نشد .هیچ وقت دخترم خطابم نکرد. همیشه بین من و آقا جون یه دیوار بود یه حجب و حیا شایدم ترس و خجالت هر چی که بود قشنگ نبود مانع بود تحمیل بود و اجبار فقط اطاعت مثل همیشه. اینجا رسم نبود من حرفی بزنم ؛مامانم جوابی بده ،عزیز ایراد بگیره ؛عمه رویا هیچ وقت نظری نداشت . تصمیم ها گرفته می شد ما فقط میگفتیم:(چشم) یعنی مخالفت برامون معنی نداشت .ازبچگی فقط به مامانم نگاه کرد هر چی گفت تکرار کردم هر چی رفتار کرد منم انجام دادم . اونم فقط میگفت (هر چی شما بگین بابا) _چشم آقاجون الان میام. به سالن رفتم گوشه ترین قسمت سالن رو انتخاب کردم نگاهم به رامین افتاد. امسال یازده سالش میشه چه قول هایی که واسه تولدش از بابا گرفته بود . حالا من بودم و مادری که دکترا امیدی به زنده بودنش نداشتن .پدری که فقط یه اسم روی سنگ قبر مونده بود و برادری که همه زندگیم بود. نمی دونم چقدر گذشت ولی دیگه از اقوام و آشنا ها خبری نبود من بودم و عمه و عزیز ، عمو و زن عمو هام. آقاجون روی صندلی نشسته بود نیم نگاهی به همه انداخت. _رخشید _بله آقاجون _امروز چهلم رو دادیم زمان می گذره و همه فراموش میکنن تو هم بهتره کنار بیای .ازاین به بعد میخوای چی کار کنی؟ نگاهم رو از گل های قالی گرفتم و به آقاجون خیره شدم . _در مورد چی؟ _آیندت ،رسم و رسوم رو که می دونی الان که پدرت نیست رامین باید اینجا بمونه . تو می مونی و مادرت اینجوری که شنیدم وضعیت مناسبی هم نداره . بی اختیار قطره اشکی از گوشه چشمم جاری شد .
  19. نام رمان: شیشه‌ی عمر خلاصه: درباره‌ی دختریست که مادرش را خطر قلمداد می‌کند و مدام سعی در فرار کردن از او دارد. درحالی که مادر، برای بدست آوردن دخترش، معشوقه‌ی دختر را از او دور می‌کند، پدر دختر را از او می‌گیرد و همه‌‌ی این‌ها بخاطر دختر است که بدون اینکه به مادرش فرصتی بدهد از او فرار می‌کند. مقدمه: منتظر رسیدن به مقصدیم؛ اما نمی‌دانیم که مسیر را اشتباه آمده‌ایم! در انتظار مقابله با ترس‌هایمان هستیم؛ اما هنوز قدمی به سمت ترس‌ها برنداشته‌ایم تا به‌آنها برسیم! فرار کردن، آسان‌ترین راه در مقابله با ترس است و تأثرآمیز ترین هم، این است که عموم مردم در زندگی‌شان دنبال آسان‌ترین راه می‌روند! پارت‌اول| نگاه کن تو رو خدا! خجالتم نمی‌کشه! انگار نه انگار وسط دانشگاست! اصلا دانشگاه به کنار، خجالت نمی‌کشه جلوی خواهرش با یسری دختر از دماغ فیل افتاده، لاس می‌زنه؟! واقعا آدم تا چه حد می‌تونه وقیح باشه؟ از اینکه چنین آدمی برادرم بود، احساس حقارت می‌کردم! بیشتر از این نمی‌تونستم داخل محوطه‌ی دانشگاه بمونم و شاهد سبک‌بازی های سپنتا باشم. بنابراین از جام بلند شدم و برگشتم برم که مهستی جلوم سبز شد. -کجا بسلامتی؟ -می‌رم خونه. -کلاس آخری رو نمی‌مونی؟ کیفم رو از روی نیمکت برداشتم و رو به مهستی لب زدم: -نه. و خواستم از کنارش رد شم که صدام زد. به سمتش چرخیدم و منتظر نگاهش کردم که گفت: -شنیدم...سپنتا برگشته! می‌دونستم بالاخره می‌فهمه ولی هنوز جوابی نداشتم بهش بدم. اگه سپنتا رو اینجوری می‌دید، قطعا دلش می‌شکست و من نمی‌خواستم که این اتفاق بیفته. سپنتا لیاقت مهستی رو نداشت؛ اما اینو نمی‌تونستم رک به مهستی بگم، چون می‌دونستم عشقش به اهورا چقدر پاکه. خدا لعنتت کنه سپنتا که بودن و نبودنت همش بلائه! با صدای زنگ موبایلم از جیبم درش آوردم که دیدم رایانه(پسرعموم). خوشحال از اینکه راه فراری پیدا کردم، رو به مهستی لب زدم: -مهستی الان باید برم، بعدا حرف می‌زنیم. و بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش بمونم، سریع حرکت کردم و محوطه‌ی دانشگاه رو ترک کردم. تماسو وصل کردم و موبایل رو کنار گوشم قرار دادم: -جانم رایان؟ -ستیا کجایی؟ -تازه از دانشگاه اومدم بیرون. -می‌تونی بیای بیمارستان؟ با شنیدن اسم بیمارستان، ضربان قلبم بالا رفت و دلهره بدی به جونم افتاد می‌ترسیدم بپرسم چرا بیمارستان؟! رایان هم که سکوتمو دید، فهمید که حالم همچین خوش نیس که گفت: -نگران نباش... چیزی نیست، فقط باید بیای اینجا یه برگه‌ای رو امضا کنی. -چه برگه‌ای؟ -بیا اینجا بهت میگم. خودت می‌تونی بیای یا بیام دنبالت؟ -نه نه... خودم میام، فعلا. تماسو قطع کردم و رفتم سر خیابون و منتظر تاکسی ایستادم. با دیدن تاکسی زردرنگی که داره بهم نزدیک میشه، براش دست تکون دادم که جلوی پام ترمز کرد. در صندلی عقب رو باز کردم و سوار شدم و لب زدم: -بیمارستانِ... ‌. پارت‌دوم| با دیدن رایان که جلوی درب ICU ایستاده بود، درحالی که اسمشو صدا می‌زدم به سمتش دویدم. با شنیدن صدام، به سمتم برگشت. خودمو بهش رسوندم و از پست شیشه‌ی ICU به داخل نگاه کردم که دیدم، پدرم روی تخت خوابیده و چند دکتر و پرستار هم بالای سرشن. رو کردم به رایان و لب زدم: - چه اتفاقی براش افتاده؟ امروز صبح که حالش خوب بود! رایان سری تکون داد و گفت: - امروز که رسیدم خونه، دیدم پایین تختش افتاده و به سختی نفس می‌کشه. گاز اکسیژن هم ازش جدا شده بود. انگار یکی از عمد اکسیژن رو ازش جدا کرده بود. گیج لب زدم: - یکی؟ ولی به غیر از من و تو که کسی تو اون خونه رفت‌وآمد نمی‌کنه! - می‌دونم ستیا... نمی‌خوام تهمت بزنم ولی فکر می‌کنم کار مادرت باشه. - چی؟! از کجا این حرفو می‌زنی! - ماشینشو دیدم...قبل از اینکه وارد حیاط بشم، دیدم ماشینش از در بیرون اومد. با شنیدن این حرفش، مغزم سوت کشید. همینجوریم دل خوشی از مادرم و خانوادش نداشتم؛ اما اگر واقعا این کار، کار اون باشه، نمی‌تونم به همین راحتی ازش بگذرم! با خارج شدن دکتر از اتاق ICU، حواسم از حرف رایان پرت شد و به سمت دکتر هجوم بردم و با استرس لب زدم: - آقای دکتر... حال پدرم چطوره؟ - شما ستیا خانم هستین؟ سر تکون دادم که گفت: - پدرتون مدام اسم شما رو به زبون میاوردن. با شنیدن این حرف از دکتر، نگاهم به سمت ICU کشیده شد و اشک تو چشمام حلقه زد. دلم به حال پدرم سوخت. انگار می‌دونست من و اون تنها کس و کار همیم! به هر مکافاتی بود، بغضمو قورت دادم و رو به دکتر پرسیدم: - می‌تونم ببینمش؟ - متاسفم؛ شرایطشون این اجازه رو بهم نمیده. فقط لطفا همراه من تشریف بیارین که برگه‌ی رضایت عملشون رو امضا کنین. همراه دکتر راه افتادم و متعجب پرسیدم: - عمل؟ چه عملی؟ - آنژیوگرافی، اگه آخرین رگ قلبشون هم بگیره، دیگه نمی‌تونیم کاری براشون انجام بدیم، پس بهتره هر چه زودتر عمل بشن. با شنیدن این حرف، یک‌هو ته دلم خالی شد و احساس کردم سرم داره گیج میره. سر جام ایستادم و چشمامو بستم که این جمله‌ی دکتر توی سرم اکو شد "اگه آخرین رگ قلبشون هم بگیره، دیگه نمی‌تونیم کاری براشون انجام بدیم" با صدای رایان و حلقه شدن دستاش دور شونه‌هام، چشمامو باز کردم که گفت: - خوبی؟ سر تکون دادم و رایان رو کنار زدم و به سمت دکتر رفتم. بعد از امضای برگه‌ی رضایت عمل پدرم، همراه رایان توی اتاق انتظار نشستیم و من هنوز اعصابم درگیر حرفی که رایان درمورد مادرم زده بود، بود. پارت‌سوم| بعید نبود که جدا کردن اکسیژن از پدرم کار مادرم باشه. اما اون عجوزه‌ی بی‌رحم، خیلی دیگه پاشو از گلیمش دراز تر کرده. ببینین کی اون جفت پاهاشو قطع کردم! اگه اینجا می‌نشستم و به اون آدم فش و بد بیراه می‌گفتم، گره‌ای از مشکلاتم باز نمی‌شد. تو این سال‌ها به اندازه کافی از دستش عذاب کشیدیم الان وقتشه حساب کار دستش بیاد. باید بفهمه که من اون دختر بچه‌ی احمقی نیستم که گول حرفاشو می‌خوردم! از جام بلند شدم و راه افتادم به سمت در شیشه‌ای بیمارستان که میون راه بازوم اسیر دستای رایان شد و منو به سمت خودش چرخوند. - کجا میری؟ - عمارت. - ستیا... منتظر نموندم حرفی که می‌خواست بزنه رو بشنوم و سوئیچ ماشینشو که تو جیب کتش بود برداشتم و از بیمارستان زدم بیرون. سوار ماشین رایان شدم و استارتو زدم و به سمت عمارت روندم. همون عمارت نحسی که بعد از سه سال پیش که همراه پدرم، مادر و برادرم رو ترک کردیم، دیگه پامون رو اونجا نزاشتیم. ماشینو جلوی دروازه عمارت پارک کردم و از ماشین پیاده شدم و دروازه رو باز کردم و وارد حیاط شدم. حیاطی بزرگ و پر از درخت های میوه. یادمه تو دوران کودکی همیشه نردبون میزاشتم و میوه‌های نرسیده‌ درخت ها رو می‌چیدم. سعی کردم بیشتر از این تو حیاط نمونم که خاطرات شیرینی که الان جز تلخیش برام نمونده، طدایی بشه! با دو خودمو به در ورودی عمارت رسوندم و با مشت به در کوبیدم که بعد از چند لحظه، در توسط عطیه خانم(خدمتکارمون) باز شد. عطیه رو که با دیدن من دهنش باز مونده بود، از جلوی در کنار زدم و وارد عمارت شدم. چند قدم بیشتر از در فاصله نگرفته بودم که با صدای بلندی گفت: - ماهک خانم، دخترتون اومدن. بی‌توجه بهش، به سمت پله‌های بزرگ عمارت که منتهی می‌شد به طبقه‌ی بالا راه افتادم. این پله‌ها منو یاد تنهایی‌هام مینداختن. همیشه وقتی تنها بودم و چشم به راه اومدن پدرم، رو این پله ها می‌نشستم و به در بزرگ عمارت خیره می‌شدم. چند متر مونده بود به پله‌ها برسم که مادرم رو دیدم که بالای پله‌ها مشرّف شد. لباس خواب سفید بلندی که از حریر بود، پوشیده بود و مثل همیشه موهای مشکی و لختش رو شونه‌هاش رها بود. از لحاظ قیافه با هم مو نمی‌زدیم و هر دو چشم های کشیده‌ی مشکی و بینی قلمی و پوست سفید و بی‌نقصی داشتیم؛ اما از لحاظ اخلاق، کوچکترین شباهتی باهم نداشتیم و این جزء پوئن های مثبت من بود! پله‌ها رو یکی یکی و با تسلط خاصی پایین اومد و به سمت من قدم برداشت. مقابلم ایستاد و سر تا پامو برانداز کرد و درنهایت رو به چهره‌ام لبخند خبیث همیشگیشو زد. - نمی‌دونم باید از این خوشحال باشم که دخترم هر روز بیشتر شبیه مادرش میشه؛ یا از این ناراحت که با خشم داره به مادرش نگاه می‌کنه! کلافه نگاهش کردم که خندید و رو به فاطمه پرسید: - نظر تو چیه؟ عطیه چیزی نگفت و من هم فقط در سکوت نگاهش کردم که گفت: - چرا ساکتی دخترم؟ بعد از سه سال اومدی دیدار مادرت، نمی‌خوای حرفی بزنی؟ بعد از مکث کوتاهی با خوشحالی لب زد: - نگو که اومدی خبر مرگ پدر فرتوتت رو بهم بدی؟! نمی‌خواستم آغاز بحثمون اینطوری باشه اما باز داشت حرفای بیخود می‌زد. عصبی به سمتش هجوم بردم و یقه‌ی لباسشو توی مشتم گرفتم و غریدم: - خفه شو... اونی که باید بمیره تویی!
  20. رمان: ♡قلبی در گرو بال هایش♡ ☆به نام خالق آفریننده اِنس و جن☆ ژانر: عاشقانه، تخیلی، فانتزی،معمایی نویسنده: زهرا عاشقی شروع: 99/8/25 ♡خلاصه♡ دختری از جنس پاکی... پسری از جنس آتش یه جنگ نا تموم و نابود کننده... یه عاشقی پایان ناپذیر... دختر و پسری که با پذیرفتن هم، آینده هم رو رقم می‌زنند و پا تو دنیای ابدی میزارن. دنیای که فقط مخصوص فرشته‌ها و شیاطین هست. دختری که اشتباهی به جای اینکه به جهنم بره سر از بهشت در میاره:| بهشتی که زندگیشو به چالش میکشه. دو دانشجوی که دارن مراتب شیطان شدن رو پیش میبرن و زندگیشون با زوج ما گره مبخوره.... چه اتفاقاتی ممکنه در این مسیر زندگی براشون بیوفته؟ آیا میشه بهم برسن؟
  21. رمان: یاقوت مشکی ژانر: عاشقانه، اجتماعی، ماجرایی، پلیسی مقدمه: گرمای طاقت فرسای تابستان... تمام می‌شود! سرمای لرزان زمستان... تمام می‌شود! خند‌ه‌های شیرین زندگی... تمام می‌شود! رنج‌های دردناک زندگی... تمام می‌شود! و عمر آدمی نیز تمام می‌شود! حتی خود این دنیا که تمام گرما، سرما، شادی و رنج‌ها را در خود جای داده است، روزی به پایان می‌رسد! پارت‌اول| همه جا تاریک بود، صداها گنگ و تصاویر تار! بی‌توجه به دردی که در تک‌تکِ سلول‌های بدنم پیچیده بود، دنبال دو جفت یاقوت مشکی‌ام بودم که از دستانم رها شده بود. نباید آنها را گم می‌کردم... نباید... امّا هیچ توانی برای پیدا کردنشان در بدنم نمانده بود! سرم را رو به آسمان بلند کردم و آخرین تصویری که دیدم ستارگان درخشانی بود که به ماه نورانی زینت داده بودند... نگاهم در نگاه ترسیده‌ی نیلی بود که مردک روانی، باچاقو خراش خفیفی زیر گلویش ایجاد کرد که صدای جیغ منو بقیه‌ی پرسنل، در بیمارستان پیچید. مردک با صدای زمختش رو به ما گفت: - قبول می‌کنین یا نـه؟ قبل از اینکه خانم زند مخالفت کند، خودم را وسط انداختم و گفتم: - قبول... قبول می‌کنیم! نگاه جمعیت به سوی من چرخید. ترنم سقلمه‌ای به پهلویم زد و گفت: - دیوونه شدی دختر؟ ما نمی‌تونیم... نزاشتم باقی حرفش از دهانش خارج شود و گفتم: - چه فرقی می‌کنه؟ ما پزشکیم و وظیفه‌مون درمون بیماراست غیر از اینه؟ و بعد نگاه نگرانم را به نیلی دوختم و گفتم: - جون نیلی مهم‌تره یا زیر پا گذاشتن قوانین بیمارستان؟! این را گفتم و خواستم قدمی بردارم که مچم اسیر دستان ترنم شد. نگاه پراطمینانم را به چشمانش دوختم که از روی ناچار مچم را رها کرد. همین که قدمی به سمت نیلی برداشتم، مردک قدمی عقب رفت و نیلی را هم با خود عقب کشاند: - جلو نیا... - مگه نمی‌خوای بیمارت درمان شه؟ نمی‌دانم از چه هراس داشت که نگاهش مردد بود. به دوستش که دختر بچه‌ای را در بغل داشت، اشاره کرد جلو بیاید. مرد جلو آمد و دختر بچه را روی تنها تختی که توی اتاق بود گذاشت. نگاهم را از نیلی جدا کردم و به دختر بچه‌ای که صورتش غرق در خون بود، چشم دوختم. جای زخم‌های روی صورت و بدنش نشان‌دهنده این بود که از کسی کتک خورده؛ ولی چه کسی دلش آمده بود دست روی این دختر بچه شش‌-هفت ساله بلند کند؟! به آن مردک نگاه کردم که همچنان چاقو را تهدیدوار زیر گلوی نیلی گرفته بود. نگاه مرا که دید، با خشم غرید: - حواست به کارت باشه تا خط دومو رو گلوش ننداختم! با اینکه ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود، سعی کردم آرامش ظاهری‌ام را حفظ کنم. عکس‌العملی به حرفش نشان ندادم و نگاهم را به دخترک دوختم که از درد به دور خودش می‌پیچید. با بتادین زخمش را ضدعفونی کردم. در همین حین سر و صدای بیرون از اتاق توجه‌ام را جلب کرد. مردکی که هنوز اسمش را نمی‌دانستم، وقتی دید حواسم پرت شده، رو به دوستش گفت: - برو اینا رو خفه کن! مرد با لحن لوتی گفت: - رو چِشم داش کریم. این را گفت؛ اما فرصتی برای اطاعت از دستور آن مردک که حالا فهمیده بودم کریم نام دارد، پیدا نکرد. دکتر فرهمند در را با شتاب باز کرد و داخل اتاق شد. باصدای وحشطناکی که برخورد در با دیوار بیمارستان ایجاد کرد، نتوانستم نگاهم را به سمت دکتر فرهمند نچرخانم. صورتش از شدت خشم به قرمزی می‌زد. می‌توانستم لرزش دستان مشت شده‌اش را ببینم. کار، کارِ ترنم بود!مطمئن بودم او دکتر فرهمند را خبردار کرده است. کریم که دید من دست از کار کشیده‌ام، غرید: - مثل اینکه شوما می‌خواین این انترن کوچولو بمیره! - اگه اتفاقی برای هر یک از پرسنل بیفته، توهم می‌میری. پس با جون خودت بازی نکن! این را دکتر فرهمند گفت که کریم در جوابش پوزخندی زد و گفت: - منو از مرگ نترسون دکتر! مردن واس ما بازی هر روزمونه. نگاه دکتر به سمت من کشیده شد، نگاه گذرایی به دخترکی که پشتم قرار داشت، انداخت و بعد رو به کریم گفت: - اون بچه چی؟ با جون اونم حاضری بازی کنی؟ نمی‌دانم کریم چه برداشتی از حرف دکتر کرد که نیلی را رها کرد با چاقویش به سمت دکتر حمله‌ور شد. حرکت چاقو به سمت سینه‌ی دکتر فرهمند، مصادف شد با جیغ من و برخاستنم از روی تخت؛اما قبل از فرود آمدن چاقو در سینه‌ی دکتر، با دستش مانع اصابت تیغه‌ی چاقو با سینه‌اش شد. کریم با خشم به چاقو فشار وارد کرد که حلقه‌ی انگشتان دکتر دور تیغه‌ی چاقو تنگ‌تر شد. مطمئن بودم خراش عمیقی در دستش ایجاد شده و خون‌هایی که از لای انگشتانش جای می‌شد، فرضيه‌ام را اثبات می‌کرد. دکتر دست سالمش را روی دست کریم که ضامن چاقو را گرفته بود، گذاشت و با قدرت چاقو را بیرون کشید. دیدن آن صحنه و فوران خون‌ها از دست دکتر، مو بر تنم سیخ کرد! با این دل نازک نارنجی‌ام چطور می‌توانستم جراح شوم؟! بدون توجه به موقعیت‌ام، خواستم به سمت دکتر بروم که توسط کسی که مقنعه‌ام را کشید، به عقب رانده شدم. از پشت یک دستش را دور شکمم حلقه کرد و چاقوی ضامن‌داری را از جیبش در آورد و زیر چانه‌ام گذاشت. چه جامعه‌ای شده بود که هرکس برای خود سلاح سردی در جیب داشت! انگار مکان های عمومی این شهر، میدان جنگ شده بود! سردی چاقو را که زیر چانه‌ام حس کردم، لرزیدم، ترسیدم! آخر این ماجرا چه می‌شد؟! حالاکه چاقو بدست دکتر فرهمند افتاده بود، می‌خواستند گرو کشی کنند؟! کریم پوزخندی زد و رو به دکتر گفت: - شوما چی آق دکتر؟ حاضری با جون خواهرزادت بازی کنی؟ این ها چه می‌گفتند؟! من و دایی را از کجا می‌شناختند؟! مطمئن بودم آنها بیشتر از چند اراذل اوباش‌اند. وگرنه چطور می‌تواتستند از رابطه من و دایی باخبر باشند درحالی که حتی پرسنل بیمارستان هم خبر نداشتند!
  22. نام رمان:شکوفایی عشق در خرابه های عالم نام نویسنده:شیرین فرودی ژانر:هیجانی,روانشناسی,عاشقانه,اجتماعی خلاصه:داستان درمورد دختری دانشجو که به علتی مجبور است برای تکمیل پایان نامه اش به کشوری غریب برود و در آنجا به درمان پسری 29 ساله که در دام اعتیاد و افسردگی قرار گرفته و حالت های دیوانگی به خود گرفته بگذراند ....خواندن این رمان خالی از لطف نیست
×
×
  • اضافه کردن...